از شهدای پیشگام دفاع مقدس (2)
و جالب این که شهید جعفری خودش از در پیش بودن این قضیه- شروع دفاع مقدس- اطلاع داشت و خودش هم جزو شهدای پیشگام لقب گرفت. اگر می ماند، حتماً جزو سرداران مؤثر دفاع مقدس می شد. آقا سعید از نظر فهم و سواد، از نظر علوم فقهی، سواد اجتماعی، وسعت اندیشه و تقوا زبانزد همه دوستان بود، به طوری که همان روزهای اول ریاست جمهوری بنی صدر، چنان مناظره و مباحثه ای با او کرد که بنی صدر کاملاً مغلوب شد.
کجا مباحثه کردند؟
در تهران. مدت کوتاهی پس از این که بنی صدر رئیس جمهور ایران شد، در دفترش به او گفت تو آنی نبودی که ما می خواستیم. یکی از نکاتی که آقا سعید به آن حساس بود و به شدت بر سر آن با بنی صدر درگیر شد، عدم رعایت مسائل مربوط به حجاب توسط خانواده بنی صدر بود. آقا سعید می گفت وقتی بنی صدر به کرمانشاه آمد، من با شدت با او برخورد کردم و گفتم تو رئیس جمهور این مملکتی، اما هنوز عفت و عصمت حرم و اهل بیتت، اسلامی نیست. آن وقت چطور می توانی از خونهای پاک و مطهر شهدای این مملکت دفاع کنی؟به هر حال از این وضع خیلی ناراحت بود و همین باعث شد که به شدت با او درگیر شود. آن زمان بنی صدر نیز در مقام تلافی، مرتباً در روزنامه خودش- انقلاب اسلامی- علیه آقا سعید مقاله می نوشت. بنی صدر با زبانی موهن و زشت می گفت که ایشان «چماق» غرب کشور است و آنچنان پیش رفت که با همدستی یک سری از عوامل که داشت، زمینه عزل آقا سعید را ز سپاه کرمانشاه فراهم کرد.
موقعی که فرمانده کل قوا بود؟
بله. بعدها که سی سال از این ماجرا گذشت، بنده شخصی را دیدم می گفت من آن زمان در همین وزارتخانه، مجبور بودم از طرف بنی صدر علیه برادر شما فعالیت کنم. می گفت من بیش از دویست نامه علیه آقا سعید نوشتم و دادم به دفتر امام خمینی، به این مضمون که ایشان این طور و آن طور است، عامل دشمن است، مسلح است، خطرناک است، تندرو است؛ با این که نمی دانستم او کیست. فقط علیه اش نامه می نوشتم، چون دستور داشتم و بنی صدر به ما گفته بود هر طور شده باید این شخص را از رده خارج کنیم، چون آقا سعید از هیچ کسی وحشت ندارد. که وقتی بنی صدر با هلی کوپتر از منطقه غرب کشور این جا آمد؛ باز هم اخوی رفت جلو و به انتقاد از او پرداخت.جالب است که بنی صدر به هر حال رئیس جمهور و فرمانده کل قوا بوده و آقا سعید هم مثل پدرتان که شجاعانه زده بود توی گوش فرمانده تیمسار اسا، بی محابا جلوی بنی صدر ایستاده بود.
بله، آقا سعید دقیقاً همان خصلت های پدرمان را داشت. به هر حال کسی که هدف های والایی دارد، از هیچ نیرویی غیر از خدا نمی ترسد. باورهای مبارزاتی و جهادی اقا سعید فقط منحصر به مرزهای ایران اسلامی نبود، یعنی برای ایشان تنها بحث انقلاب خودمان مطرح نبود، اندیشه آقا سعید خیلی وسیع تر از این حرف ها و موازی با اهداف عالیه و اندیشه های جهانی حضرت امام بود و به صدور انقلاب فکر میکرد.در این خصوص مثال هایی را هم از فعالیت های ایشان به خاطر دارید؟
آقا سعید در همان زمان در منزل ما با بچه های افغانستان جلساتی را برگزار می کرد؛ از جمله با اعضای سازمان رعد افغانستان، یا- خدا رحمتش کند- با آقای احمد شاه مسعود. از یک طرف می دیدیم که با مبارزین افغانستان جلسه داشت و برنامه ریزی و سازماندهی می کرد و به آنها مشاوره می داد. از طرف دیگر نظیر همین فعالیت ها را در کردستان عراق می کرد. مثلاً یکی از عواملی که در عراق با آن ها ارتباط داشت، آقای جلال طالبانی بود. دیگری هم شهید فریدون یا همان فرید تعریف- رحمت الله علیه بود- که بعدها به مسئولیت فرماندهی سپاه سنندج رسید. آقای تعریف از دوستان آقا سعید بود که او هم یک پل ارتباطی با عراق محسوب می شد و اخباری را از عراق به ما می رساند. این گونه بود که شهید جعفری در بدو پیروزی انقلاب با شورای انقالب هماهنگ بود و مدام هشدار می داد که آقا، خطر جنگ در پیش است. حتی ماجراها و جریاناتی که در بیت آقای منتظری اتفاق می افتاد، همه این ها را به دفتر امام گفته بود.شهید جعفری با حضرت امام دیدار حضوری هم داشت؟
بله، آقا سعید می گفت در خانه آقای منتظری چنین جریاناتی فعال هستند. این ها غیر اسلامی رفتار می کنند. مرتکب برخی اعمال می شوند، خلاصه دید این شهید بزرگوار خیلی وسیع بود ماجرای سید مهدی هاشمی را سال هاپیش از آن که جریان برای همه روشن بشود، تذکر داده و گفته بود که به حال این جراین باید فکری کرد، می گفت آقای منتظری خودش کاره ای نیست و مشکل بیشتر در اطرافیان ایشان است.از طرف دیگر در زمینه ارتباطات انقلابی منطقه ای و بین المللی از سالها قبل از پیروزی انقلاب، در بیرون با شهیدان دکتر چمران و سید عباس موسوی و آقایان سید حسن نصرالله، ارتباطاتی فعال داشت. توجه بفرمایید که همه این مباحث و دوستی شهید جعفری با این عزیزان مربوط به دوران قبل از انقلاب است، یعنی آقا سعید خودش با آن که حضوراً در کرمانشاه بود ولی همه مسائل نقاط مختلف اسلامی را به دقت رصد می کرد. مثلاً بچه های رعد افغانستانی می آمدند این جا و به آن ها مشاوره می داد. گاهی هم عده ای از بیروت می آمدند و با آن ها نیز مسائل موجود را تبادل می کرد. نکته جالب این بود که به تمامی کسانی که به آقا سعید مراجعه می کرند یا با وی در ارتباط بودند، نسبت به اخلاص، ایمان و تقوای بی نظیر ایشان یقین داشتند. آن هم دوستانی که بسیاری از آن ها روحانی بودند. حتی صبح همان روزی که در جبهه ماجرای شهادت اخوی اتفاق افتاد، قرار بود گروهی از بچه های سازمان رعد افغانستان با آقا سعید ملاقات کنند. این عزیزان آمده بودند. کرمانشاه و آقا سعید را پیدا نکرده بودند. بعد هم وقتی شنیدند که اخوی در جبهه است آمدند جبهه ولی زمانی رسیدند که آقا سعید به شهادت رسیده بود.
همان زمان، رهبر آن گروه از بچه های مبارز افغانستانی نامه ای نمادین به شهید جعفری نوشت که اصل آن نامه در بایگانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی موجوداست. متن نامه به این مضمون بود که آقا سعید عزیز! ما از کوههای افغانستان، کجا و کجا گذشتیم و خودمان را رساندیم به شهرتان کرمانشاه و از کرمانشاه نیز به شوق دیدار شما تا جبهه و محل اتاق تو آمدیم ولی آقا سعید! با تمام ارادتی که به تو داریم،ا ین رسم مهمان نوازی نبود!
(گریه شدید جناب آقای سید شجاع الدین جعفری)
نمی دانستند شهید شده.
می گفتند شنیده ایم کرمانشاهی ها میهمان نوازاند. ما با چه سختی ای فقط برای دیدار تو خودمان را تا جبهه رساندیم ولی این رسم میهمان نوازی نبود که میهمان دعوت کنی و خودت در خانه نباشی. وقتی پرس و جو کردیم، گفتند: مثلاً نیمه شب که آقا سعید ساعت سه به شهادت رسیده، این عزیزان افغانستانی ساعت هفت صبح رسیده و بعد این نامه را گذاشته بودند در اتاق آقا سعید همان جایی که مقرش بود. طبق اعلام دوستان در مرکز اسناد انقلاب اسلامی امضاکنندگانش این بچه های حزب رعد افغانستان و نماینده های احمد شاه مسعود بودند. منظور این که فقط این نبود که بحث از ایران و کرمانشاه و غرب و این ها بکند، در حالی که در محدوده نظام، انقلاب و کشور خودمان هم از هیچ چیز کوتاهی نمی کرد. مثلاً در حالی که فرمانده کل سپا غرب کشور بود، از حضور و برگزاری جلسات تفسیر قرآنی که در مسجد میرعبدالباقی داشت کوتاهی نمیکرد. خودش شخصاً می رفت آن جا و تفسیر می کرد. این طور نبود که بگوید مسئولیت و وظیفه فرماندهی سپاه به من اجازه نمی دهد که به کارهای دیگر نیز برسم. اما از سوی دیگر، مگر تعداد افرادی که مرتباً به آن جلسه می آمدند چند نفر بود؟ فقط یک تعداد اندکی خانم و آقا بودند ولی ایشان به خاطر همان تعداد محدود هم سر ساعت خود را به جلسه تفسیر قرآن می رساند، در کنارش به مسائل سپاه هم می رسید، به مسائل افغانستان هم می رسید و برای مسائل بیروت هم جلسه می گذاشت و هماهنگی های لازم را می کرد، دائماً در حال حرکت بین این شهر و آن شهر و سازماندهی بود؛ انگارهمیشه از یک نیروی غیبی به او امداد می شد. یعنی همیشه در شرایط و موقعیت های خاص، ما عجایبی را از ایشان می دیدیم. می دیدیم که در ان لحظه ای که احیاناً باید یک نتیجه منفی حاصل می شد، اتفاق دیگری می افتاد و مطمئن بودیم که به طریقی دارد به ایشان امداد می شود. همیشه سخنش با ما این بود: می گفت هر کس که فقط به خدا فکر کند و به هیچ چیز دیگری فکر نکند، خدا هم او را امداد می کند و در شرایط سخت و وضعیت های بحرانی کمکش می کند. کما این که اصلاً ایشان را توسط دستگاه بنی صدر از سپاه پاسداران عزل کردند. آن زمان بنی صدر فرمانده کل قوا بود و هر روز در روزنامه اش «انقلاب اسلامی» علیه آقا سعید مقاله می نوشت. نهایتاً ایشان را از فرماندهی سپاه غرب کشور عزل کردند.بعداً چه سمتی داشت؟ همان جلسات تفسیر قرآن را ادامه می داد یا همچنان در سپاه نیز فعالیت می کرد؟
جلسات که سرجایش بود ولی دوستان آقا سعید از این اتفاق خیلی ناراحت شدند، مثل شهید داوود رضوانی که از آن جوان های بسیار متدین و مؤمن و کسی بود که زمان ستم شاهی در مسجد آیت الله بروجردی علیه شخص شاه سخنرانی می کرد. ایشان بچه ی شمال ود و علاقه و ارادت خاصی به اقا سعید داشت، به طوری که ماند کرمانشاه و با اقا سعید همراه بود تا اول جنگ به شهادت رسید. یادم است همان شب کناره گیری آقا سعید از سپاه، من به سختی گشتم و به محل های جلساتی که معمولاً داشت رفتم- آن جاهایی که احساس می کردم بشود ایشان را پیدا کرد- ولی پیدایش ننکردم، نهایتاً گفتند ساعت ده امشب مسجد میرعبدالباقی است. رفتم آنجا و دیدم آقا سعید با یک دست لباس سربازی ساده که همیشه تنش بود، سر نماز ایستاده، پس صبر کردم تا نماز ایشان تمام شود. یک سجده خیلی طولانی کرد و بعد که نماز تمام شد من با عجله- با توجه به سن کمی که داشتم، با احترام فراوان- رفتم کنار آقا سعید، خواستم چیزی بگویم، گفت هیچ چیز نگو، فقط گوش بده- آخر من کمی عصبی بودم- و ادامه داد: یک روز من فرمانده سپاه منطقه و دارای وظایفی بودم. امروز هم که عزل شده ام یک وظیفه دیگری دارم. آن موقع یک وظیفه اجتماعی داشتم، الان یک وظیفه فردی دارم. برایم هیچ فرقی نمی کند که آیا فرمانده سپاه باشم یا نباشم، ولی در هر شرایطی انسان یک وظایفی دارد. حالا من به تکالیف فردی ام که دارم رسیدگی می کنم. هیچ نگران نباش، همه مقامات در دست خداست...»من هر چه خواستم بگویم، آقا سعید گفت هیچ چیز نگو و جالب تر از همه این که گفت همیشه این دعا را بخوان و دعایی را به زبان عربی روی کاغذ نوشت، به من داد و گفت هر جا کسی پشت سر من سخنی گفت این دعا را بخوان. خب، آن موقع اطلاعات ما کمتر از حالا بود، گفتم معنایش چیست؟ گفت: «معنی اش این است که خدایا! کینه هیچ اهل لااله الاللهی را در دل ما قرار نده؛ همین. اصلاً به هیچ چیز توجه نکن.» یک انسان عجیبی بود آقا سعید، دلسوز همه آدم ها بود، یعنی دوست و دشمن برایش فرقی نمی کرد، چه کسی که بدترین دشمنی ها را با او می کرد، و چه، کسی که بیشترین محبت ها و دوستی ها را در حقش میکرد، او وظیفه اش که می دانست و همان راه و خطی را که می پسندید می رفت.
تشویق و تمجید یا غیبت دیگران اثری در او نمی گذاشت که مثلاً تغییری در مسیری که پیش گرفته بود و داشت طی می کرد بدهد. همیشه همان خط درست را پی می گرفت و حرکت خود را می کرد. نکته دیگر این که شهید جعفری با مادیات هیچ گونه ارتباطی نداشت. یکی از سخنانش همیشه این بود که می گفت نفس پول- کاری به حلال و حرامش نداریم- بسا خود مسائلی را به وجود می آورد این بود که اصلاً دو سالی را که فرمانده کل سپاه کرمانشاه و غرب کشور بود، پولی در جیب خود حمل نمی کرد...
پس به مسائل مالی چگونه رسیدگی می کرد؟
اگر به ضرورت، خرجی پیش می آمد به آقای عبدالرضا مصری که الان نماینده مجلس است و آن موقع مسئول مالی سپاه منطقه بود، می گفت فلان هزینه را بکن... ولی خودش نه دست به دیناری پول می زد، نه در جیبش پولی بود ولی هر وقت تشخیص می داد کسی نیازمند و گرفتار است، همه جور درصدد حل مشکل آن شخص برمی آمد. حتی یک روز خودش ضامن یکی از بچه های سپاه شد. پاسداری درخواست ده هزارتومان وام کرده بود و چون ضامن نداشت به او نمی دادند، آقا سعید گفت خودم ضامنش می شود.یادم است یک روز صبح من در سپاه بودم. زمان، قبل از جنگ پاوه بود، جلسه ای به میزبانی آقا سعید تشکیل شده بود و میهمانان شامل مرحوم تیسمار ظهیرنژاد، برخی امرای وقت ارتش، ژاندارمری، هوانیروز و نیروی هوایی ارتش هم نشسته بودند و داشتند برای جنگ پاوه برنامه ریزی میکردند. من چند دقیقه ای که در آن جلسه بودم می دیدم آقای ظهیرنژاد و دیگران همگی با آن لباس های فرم و تقریباً یکسدت نشسته اند. هر کدام از آن ها سال های سال دوره های تخصص جنگی دیده یا در دانشگاه های مختلف خارجی تحصیل کرده بودند. ولی آقا سعید دانشگاه خارجی نرفته و فقط یک دست لباس سربازی ساده تنش کرده بود، فقط یک جلد کلام الله مجید نزدیک دستش بود، وقتی که آن عزیزان نظرات شان را اعلام کردند، ذکری می خواند و دلایلش را در رد یا قبول آن نظرها می گفت. در آن شرایط، ما هم در اوایل سنین جوانی بودیم و خیلی به خودمان می بالیدیم که این امرای ارتش و رؤسا با آقا سعید بحث و مشورت می کنند تا این که بعد از ظهر همان روز من همراه آقا سعید بودم که از تاکسی پیاده شدیم و ایشان آهسته به من گفت آقا شجاع! پنج قران به من پول بده. من کمی ناراحت شدم و گفتم بفرمایید. این هم پول. یعنی با آن همه جایگاه و مقبولیتی که داشت- حیلی درویشانه- لازم نمی دید پولی همراه داشته باشد. این سخن را از آن روی به شما گفتم که آن روز پی بردم اصلاً پولی پیشش نیست، چون با پول کاری نداشت. می گفت من تمام روز را یا در سپاه هستم یا مثلاً می روم به جلسات، که همیشه ماشینی هست و مرا می رساند و برمی گرداند. ولی گویا آن روز به خصوص ماشین در سپاه نبوده یا کار آقا سعید شخصی بوده و با تاکسی آمد، بعداً متوجه شده بود که همراه خود پول ندارد. شما حساب کنید شهید جعفری کسی است که فرمانده سپاه غرب کشور بود ولی پول تاکسی در جیبش نداشت و من نوجوان پول تاکسی را به او دادم، بعدهم در پاسخ گفت من اصلاً با پول کاری ندارم. تمام ایامی که فرمانده سپاه بود، هیچ پولی به عنوان حقوق دریافت نکرد. هزینه زندگی و همسر و فرزندش هم توسط پدرم تأمین می شد. آقا سعید با دنیا، پول و مادیات هیچ ارتباطی نداشت. تمام هم و غمّش انجام امور انقلاب و رسیدگی به کارهای مردم بود. در تمام احوال نیز به تمام جزئیات و بعضاً چیزهای ریز و کارهای پیش پا افتاده دقت می کرد. این طور نبود که بگوید من فقط فلان مسئولیت را دادم. بلکه هر کاری را که به نظرش الهی بود انجام می داد؛ حالا چه آن کار می خواست کوچک باشد؛ چه بزرگ؛ هیچ فرقی برایش نمی کرد. به پول هم که عرض کردم بی توجه بود و تمام اندیشه اش معنوی و خدایی بود.
از حضور و همراهی با امام و انقلاب اسلامی نیز هدفی جهانی داشت، می گفت ما باید تمام دنیا را با مفاهیم اسلام و انقلاب مان آشنا کنیم. در این راه هم بسیار جانشفانی کرد و متأسفانه در سال 1359، سی و چهار- پنج روز از جنگ گذشته، به شهادت رسید. البته آن اواخر عمر شرایط برایش خیلی سخت شده بود، آن زمان اوج اقتدار بنی صدر بود، بنی صدر هم این را می فهمید که آقا سعید که یک دفعه امده نشسته مقابل این رئیس جمهور و به شدت با او مقابله کرده، و مناظره کرده، در اینده هم می تواند خطر سنگینی برای او باشد. این بود که تمام ابزارها و اهرم هایی را که آن زمان در اختیارش بود به کار برد تا به اصطلاح آقا سعید را از رده خارج کند. در این راه هم خیلی کارها و اذیت و آزارها کردند ولی ایشان موجودی خدایی و فنا فی الله بود و دراین مسیر فقط به وظیفه و کار خودش می اندیشید و هیچ توجهی نداشت که الان فرمانده سپاه هست یا نیست.
وقتی که جنگ آغاز شد، روز سی و یکم شهریور 1359، ما با گروهی از بچه های خودمان آماده شدیم و داوطلبانه به مناطق مقدم جنگی رفتیم. از جمله مقابله هایی که با ما می شد- مقام معظم رهبری هم اشاره فرمودند به این مطلب- این بود که به ما اسلحه نمی دادند، مثلاً ارتش و ژاندارمری هیچ سلاحی به ما ندادند. آن ابتدا که ما به جنگ رفتیم، فقط به تفنگ شکاری مسلح بودیم. بنی صدر از همه طرف همه راه ها را به روی ما بسته بود. منتها آقا سعید هم افرادی را داشت...
مثل چه کسانی
مانند شهید سپهبد صیاد شیرازی. آقای صیاد شیرازی- رحمت الله علیه- در ارتش با آقا سعید ارتباطی پانزده ساله داشت، از زمان ستم شاهی ایشان را می شناخت و خوشبختانه تحت تأثیر تبلغیات مسموم بنی صدر قرار نمی گرفت. ایشان در میدان جنگ به طرق مختلف به آقا سعید اسلحه می رساند و او و یارانش را به هر صورت تجهیز می کرد؛ اسلحه، مهمات، مواد غذایی تمام چیزهایی را که در دست ارتش بود، از سوی شهید صیاد شیرازی به یاران شهید جعفری می رسید. از خود سپاه که در ظاهر همه راه ها را به روی آقا سعید بسته بودند، حتی یک شاهی پول نقد در اختیار آقا سعید نمی گذاشتند ولی از طریق بسیج- مثلاً بسیج عشایری- با ارتباطاتی که آقا سعید داشت، مقداری اسلحه و مهمات به ما می رساند.شما کجا مستقر شدید؟
ما رفتیم در منطقه قراویز. آن جا پیچی هست، بین قصر شیرین و سرپل ذهاب، که جاده تقریباً از آن سمت جدا می شود.آن جا خط مقدم بود؟
بله، یعنی فاصله ما با نیروهای عراقی فقط یکصد متر بود، رو به روی هم بودیم، ما نزدیک آخرین سنگرهای عراق که رو به روی ما قرار داشت یکسری سنگر زدیم.آن جا سی و پنج روز مقاومت کردید و فرمانده تان هم آقا سعید بود.
البته بعدها اقای صیاد شیرازی چیزی حدود پنجاه، شصت تا یکصد نفر رزمنده را به کمک آقا سعید فرستاد؛ از بچه های تکاور به فرماندهی سرگرد شهید حسین ادیبان؛ که بسیار مرد بزرگی بود خدا رحمتش کند، شهید ادیبان انسان خیلی وارسته ای بود، ایشان و افرادش هم آمدند و به ما پیوستند. آنها جزو نیروهای مخصوص گارد و افراد زبده ارتشی با کلاه های سیاه بودند. یعنی کسانی که در دوره های تکاوری مختلف را دیده بودند وقتی شهید صیاد شیرازی این بزرگواران را نزد آقا سعید فرستاد، ما جبهه را به دو بخش تقسیم کردیم، یک بخش در اختیار آن ها بود، یک بخش هم به نام قراویز در اختیار ما مقری هم در شهرک قره بلاغ، استراحتگاه و محل نگهداری اسلحه و تشکیلات همه ما بود. در آن نزدیکی، یک منطقه مسکونی هم وجود داشت که مربوط به خانواده ارتشی ها و درجه داران پادگان در همان حوالی بود.دوست داریم روایت شما را از شهادت شهید جعفری بدانیم. این پرسش از این نظر که شما تقریباً تا آخرین لحظات با ایشان بودید، در این گفت و شنود، جایگاه ممتازی دارد و جناب عالی بهتر از هر کسی می توانید لحظات عروج آن شهید سعید را به تصویر بکشید
ایشان ابتدا به سیاق همیشگی خود غسل شهادت کرد، مقداری هم راجع به مسائل دینی صحبت کرد، از جمله این که مراقبت واجبات و مستحبات و مکروهات خود باشید. به آقا سعید هم گفتم این جا زیر موشک و دود و آتش جای این حرف ها نیست، می گفت نه. هیچ فرقی نمی کند، فردا که برمی گردی، در شهر باید از خودت مراقبت کنی. خلاصه، مقداری نصیحت کرد و غسل شهادت کرد و من ایشان را همراهی کردم. صحبت خاصی هم کرد بحث محرمان و مَحرَم و نامحرم و این که انسان بایداز چشم ها و زبانش مراقبت کند، از گوشش مراقبت کند، همه این ها را یک به یک توضیح می داد و بنده با توجه به سنم- آن زمان هفده سالم بود- با ایشان شوخی می کردم، می گفتم آقا سعید! مگر می شود انسان در خیابان همین طور چشمش را ببندد و راه برود؟! خب، آدم است، یک وقت زمین می افتد، نمی شود به این شدتی که شما می گویید، چشم ها را بست! می گفت اگر کسی بخواهد، می تواند چشمش را هم نبندد و مراقب اعمال خودش باشد. همان طور که داشت سرش را خشک می کرد- یک نگاه به من کرد و یک لبخند زد و گفت نه؛ می شود من به شوخی گفتم نمی شود! گفت به جان مقدس امام زمان(عج) قسم، یعنی قسمی خورد که هرگز نشنیده بودم، گفت: «به جان بقیه الله الاعظم (ع) تا به این سن و تا این لحظه که رسیده ام، هنوز صورت هیچ نامحرمی را ندیده ام. هنوز به چهره یک نامحرم نگاه نکرده ام.» و این سخنی نیست که هر کسی بتواند بگوید.و فقط چنین شهیدی می تواند از عهده چنین کاری برآید.
همیشه می گفت: «وقتی عادت کنی که به نفس خودت فرمان بدهی، نفس هم از تو تبعیت می کند، آن وقت دیگر نمی توانی گناه کنی، حتی هیچ گونه مکروهاتی هم از آدم سرنمی زد. ایشان حتی در اوج مسائل جنگ نیز به شدت نسبت به رعایت مسائل مربوط به مکروهات و مستحبات مقید بود؛ چه رسد به واجبات». بعد از این صحبت ها ما از همدیگر جدا شدیم و هر یک داخل یک جبهه آمدیم. من خواستم دو نفر نیرو با خود ببرم داخل خاک عراق، تا قسمتی از آن جا را مین گذاری کنیم و توپخانه ای را که مدنظرمان بود منهدم کنیم. تعدادی از بچه های گروه اصرار کردند که ما هم باید شما را همراهی کنیم. من موافق نبودم. گفتم نیروی زیاد به درد نمی خورد. اگر ما درگیر یا حتی شهید شویم فقط سه نفریم. من جمع و جور کردن سه نفر، برایم راحت تر است تا مثلاً پانزده- بیست نفر. این بحث ها مطرح بود و نهایتاً چون بچه ها اصرار کردند، ما نیز مراجعه کردیم به آقا سعید بنده نقشه عملیات را نشان دادم که میخواهیم چه بکنیم و چه نکنیم، نظر آقا سعید هم در ابتدا این بود که فقط ما سه نفر برویم. بدین صورت که یک نفر باید کارش حمل مهمات و وسایل باشد. کارهای انفجاری را هم خود من انجام دهم و یک نفر سوم هم مراقب ما باشد. وقتی بقیه اصرار کردند که ما هم باید با شما بیاییم؛ نهایتاً آقا سعید بر این مقرر شد که آن ها را هم ببریم. من کوشیدم آن ها را توجیه کنم، گفتم جریان این است و شرایط هم این گونه است، منتها انگار قسمت بود که همه آن عزیزان به درجه رفیع شهادت برسند، ما دوازده نفر بودیم که رفتیم و یازده نفر درجا به شهادت رسیدند. فقط من یکی ماندم.تازه شما هم افتخار جانبازی پیدا کردید و آن روز از دو ناحیه مصدوم شدید.
ما روی مین رفتیم و در یک لحظه همه به سوی خدا پرواز کردند. از مدتی قبلش ما نمیتوانستیم با هم حرف بزنیم. ساعت سه شب و در تاریکی مطلق بودیم. یکی از بچه ها ناغافل داشت می رفت به منطقه خطر، من هرچه اشاره کردم و به صورت رمزی اشاره کردم که او را بگیرید، کسی نتوانست و او هم متأسفانه رفت روی مین. آن مین از نوع بسیار مخربی بود. حتی من با چشم اشاره کردم که بقیه دوستان جلوی آن رزمنده، همراهان را بگیرند، ولی یک دفعه دیدم که همه ما رفتیم روی هوا.چگونه متوجه شدید که همه آن یازده نفر رزمنده عزیز شهید شده اند؟
شمارش کردم یکی، یکی رفتم بالای جسدهای مطهرشان.با آن وضعیت خودتان چگونه نجات پیدا کردید؟
من البته قبلاً حوادث دیگری را هم دیده بودم؛ مثلاً از کوه افتاده بودم پایین یا درگیری های دیگری را قبل از انقلاب داشتم، باری، اولین کاری که کردم این بود که قنداقه تفنگم را بستم و فوراً قمقمه آب خود را دور انداختم تا مجبور نشوم آب بخورم که یک وقت خونم رقیق شود. سپس شال کمرم را به پایم بستم و آمدم بالای سر بچه ها که ببینم امیدی هست که حداقل یکی شان را نجات بدهم، ولی پیش هر کدام رفتم، دیدم هیچ راه نجاتی نیست و فقط تفنگ های آن ها را جمع کردم و آوردم جایی خاک کردم و نشانی هم گذاشتم برای بعد...آقا سعید جزو آن دوازده نفر نبودند؟
نه، آن موقع آن ها بالای قراویز بودند و دورادور از آن طرف، صحنه درگیری را می بینند، آقا سعید یک آن فکر می کند که من هم شهید شده ام ولی حتی خود من تا لحظاتی متوجه آسیب دیدنم نشده بود، بعد دیدم هیچ کس باقی نمانده و همه به شهادت رسیده اند. صحنه عجیبی بود.، دو قبضه از تفنگ های بچه هایی که شهید شده بودند با مقدار زیادی فشنگ همراه من بود. حساب کنید بعد از انجفار هرچه نیروی عراقی در طول مسیر بود، همگی شروع کردند به طرف ما تیراندزای کردن. سه شب بود، من یک نفر مانده بودم در دل شب، باید منزل به منزل با آن ها جنگ می کردم و می رفتم به سمت جبهه خودمان. من نیز با آن ها درگیر شدم و تیراندازی کردم ولی هنوز متوجه نشده بودم که خودم هم تیر خورده ام. در تاریکی مطلق بودم و هنوز هم بعد از این همه سال سؤال برایم حل نشده که با وجود استخوانی که در بدنم خورد شده بود، چطور تیراندازی می کردم!از وضعیت پای تان متوجه مجروحیت خود شدید؟
نه حس می کردم کمی سر و بی حس شده است.پس چگونه بود که آب نمی خوردید و قمقه تان را دور انداخته بودید؟
عرض کردم، آن لحظه اول اصلاً نفهمیدم، بعد که احساس بی حسی کردم قمقمه را دو رانداختم و شال بستم و فقط یک تفنگ برداشتم و درگیر شدم. ان ها تیراندازی می کردند و من هم به سوی آن ها تیر می انداختم. عقب عقب آمدم و خودم را انداختم در مسیری و حتی یک جا برخوردم به کسی به نام نوری که از بچه های خرم آباد بود، او جزو گروه ما بود و آمده بود ببیند در این درگیری و آتشی که بر پا شده بود چه خبر است. در پایان من در بین راه به او برخوردم و باز دوباره گیر کردیم بین نیروهای عراقی و تیراندازی به سمت طرفین از سر گرفته شد. من به شوخی به یکی از بچه ها- خدا بیامرزدش- باقر بابایی که ابتدا همراه ما نبود و بعداً آمده بود ببیند چه خبر شده، گفتم: باقر! در این بیابان برهوت، در این نیمه شب این همه تیراندزای می شود، من نمی دانم یک جنی چیزی این جا همراه ماست! گفت چطور مگر؟ گفتم من هر چه تیراندازی می کنم، تفنگ هایم خیس می شود، ده تا تیر در می کنم انگار یک نفر می آید یک کتری آب جوش می ریزد روی تفنگ من. من تفنگ را می انداختم دور، تفنگ دیگری برمی داشتنم، دوباره یک رگبار می گرفتم چند تا تیر در می کردم و باز هم می دیدم که تفنگم خیس شده. علت را نمی دانستیم، تاریکی کامل بود، به باقر گفتم نمی دانم کیست که این آب جوش را می ریزد روی تفنک من و نمی گذارد تیراندازی کنم، تو تفنگت را به من بده. باقر نزدیک آمد و دست زد دید آری. زیر تفنگ من خیس و داغ است. گفت این خون است. تازه آن جا متوجه شدم که تیر خورده ام. تفنگ در هر بار شلیک، لگد می زد و فرو می رفت داخل گوشت بدنم، همه پایم له شده بود و داشت خون از آن می آمد. شرایط طوری بود که اصلاً متوجه نشده بودم چه شده است. بعد از این که یک ساعت از قضیه گذشته بود، من تازه فهمیدم تیر خورده ام.آیا آقا سعید آمدند دنبال شما؟
من دیگر با آقا سعید روبه رو نشدم.ایشان چگونه شهید شدند؟
او هم درست به همان شکل و در همان جایی که بچه ها به شهادت رسیدند، شهید شد. داشت با یک تعداد نیرو به کمک ما می آمد. بالاخره، هیچ قانونی نمی تواند جلوی اتفاقاتی را که می خواهد بیفتد بگیرد. ما ساعت دو نیمه شب درگیر شدیم، من نزدیکی های چهار صبح با پای مجروح خود را رساندم به خاک خودمان و برخوردم به حاج هادی خدایار، ابتدا فکر کردم یک ماشین عراقی است و چند تا تیر به سمت او شلیک کردم ولی بعد متوجه شدم این ماشین لندرور است و هم رنگ با ماشین های عراقی نیست. جزو ماشین های خودمان است. رفتم جلو و دیدم راننده اش آقای هادی خدایار است. او گفت چطور شده؟ گفتم درگیر شدیم و همه بچه ها شهید شدند، فقط من یکی مانده ام. نگاه کرد دید بدنم خونین است. گفتم مرا برسان به جایی تا زخمم را پانسمان کنم؛ مرا برسان به آقا سعید... گفت بیا اول برویم من این زخم را ببندم. خونریزی شدید بود. ما رفتیم به یک بیمارستان صحرایی که کمی آن طرف تر بود، در سرپل ذهاب، گفتم سریعاً این زخم ها را ببند و مرا برسان به آقا سعید. خیلی هم عصبی بودم. به دکتر گفتم فقط مقداری پنبه ببند روی آن که بیش از این خونریزی نکند، چون باید حتماً اقا سعید را ببینم. ولی ما هر کاری کردیم، دکتر نگذاشت و گفت باید همین جا استراحت کنی. هرچه ما می خواستیم به او حالی کنیم که شرایط سخت است و من باید بروم توضیح بدهم و بگویم جریان چه شده تا مبادا این ها بعد از ما به منطقه خطر بروند، ترتیب اثر نمی داد. می دانستم هر آن ممکن است آقا سعید برود کمک ما، می خواستم به او بگویم نرو. می فهمیدم اگر آن ها هم بروند گرفتار همین بلایا می شوند. دکتر به حرف هایم ترتیب اثر نمی داد، انگار خبر داشت اتفاقی که نباید بیفتد، افتاده است...بعداً شما به تشییع جنازه مطهر شهید رسیدید؟
نه، من ماندم آنجا و همچنان با دکتر درگیر بودم و می گفتم بگذارید من بروم، آن ها هم نمی گذاشتند من از بیمارستان بیرون بروم. حتی یک سیلی هم به من زد و گفت موج انفجار او را گرفته و متوجه نیست که چه می کند. من درگیر شدم و حمله کردم که بیایم بیرون، آن موقع هم جوان و سرحال بودم، اندامم درشت تر از حالا بود حریف نمی شدند که مرا بگیرند، بعد آن قدر آمپول به من زدند که دیگر نفهمیدم چه شد.کلاً اگر بخواهید شهید جعفری را در چند جمله تعریف کنید، چه می گویید؟
آقا سعید شخصیتی داشت که از ابتدای سنین کودکی معصوم بود. البته حدیثی داریم از حضرت امام جعفر صادق- صلوات الله و سلامه علیه- که به این مضمون می فرماید: «معصومیت فقط مختص چهارده معصوم و انبیاء و اولیاء الهی و ائمه اطهار- علیهم السلام- است ولی کسان دیگری هم می توانند به معصومیت برسند. این دسته در ابتدا معصوم نیستند ولی با تزکیه و اطاعت امر خدا به درجه معصومیت می رسند.» من آن چه از آقا سعید می دانم این است که ایشان از سنین کودکی اگر هم مثل همه ما در ابتدا معصوم نبوده، اما در اثر تزکیه نفس و تلاش مداوم به معصومیت رسیده بود، چون از ایشان هیچ خطایی سر نمی زد، نه یک غیبت، نه یک دروغ، نه یک تهمت، نه یک نگاه بد، نه یک ریال حرام... حتی بدترین دشمنانش را هم حاضر نبود کلمه ای راجع به بدترین دشمنانش غیبت کند و بشنود.یعنی حتی از کوچک ترین گناهان امساک می کرد.
حتی از کوچک ترین مکروهات و چیزهای خیلی پیش پا افتاده نیز امساک می کرد. نسبت به ابطال اوقات هم حساس بود. کلاً در هر چیزی دقت می کرد، در جبهه و با وجود آن شرایط سخت، مرتباً مسائل مربوط به امر به معروف و نهی از منکر را به جا می آورد. در همان راه هم به شهادت رسید و الحمدلله جایگاهش هم نیکوست. ان شاء الله سایه لطف و الطاف شان روی سر ما هم باشد.ان شاء الله.
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 84
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}